راند دوم 495

ساخت وبلاگ

با صدای باز شدن در و صدای هیجان زده ای که از پشت اف اف به گوش می رسید، نفس عمیقی کشید. سعی کرد آرام باشد. بهزاد و زهره خیلی زود خود را به جلوی در رساندند. بهزاد در آغوشش کشید و در حال فشردن شانه اش گفت: خوش اومدی. چه بی خبر...

به سختی لبهایش را کشید و چشم چرخاند. با پایین افتادن پرده ی اتاق طبقه ی بالا، نگاهش را لحظه ای روی پنجره ی آن اتاق متوقف کرد و سرش را به سمت بهزاد برگرداند.

زهره زمزمه کرد: مادر میومدی خبر می دادی. فرانکم این وقت شب خوابه.

سرش را تکان داد: اشکالی نداره. نمی خواستم مزاحم بشم.

بهزاد به سمت ورودی ساختمان هدایتش کرد: این چه حرفیه پسر؟! چه مزاحمی؟ اینجا خونه ی خودته. خیلی خوش اومدی.

همراه بهزاد و زهره قدم برداشت. با ورودشان به ساختمان، روی مبل جا گرفت و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، عکس دسته جمعی روی میز بود. به محض نشستن بی اختیار سرش را به سمت عکس کج کرد. در کنار پرهام، دختر جوان و زیبایی به چشم می خورد. نفس عمیقی کشید. در مورد ازدواجش شنیده بود.

-:فکر کنم همسر پرهام و ندیده بودی.

سر بلند کرد: خوشبخت باشن. متاسفانه فرصتش پیش نیومد برای عروسیشون بیام.

زهره از پله ها پایین آمد: اتاق مهمون و برات آماده کردم پسرم.

با نگاه متعجبی گفت: مگه فرانک خونه نیست؟!

زهره به تته پته افتاد: هست. فکر کردم... یعنی...

بهزاد برای کمک به همسرش گفت: فکر کردیم شاید خسته باشی نخوای فرانک بیدار بشه.

از جا بلند شد: اگه اجازه بدین همون اتاق فرانک مناسبه. هم میتونم ببینمش...

بهزاد سری تکان داد و هر دو از مسیر دور شدند و اجازه دادند به سمت اتاق فرانک راه بیفتد. پله ها را که بالا می رفت، بوی عطر خانه های قدیمی را به مشام کشید. چشمانش را روی هم گذاشت و در مقابل در اتاق فرانک ایستاد. دستگیره را آهسته پایین کشید و پا به اتاق گذاشت. انتظار نداشت فرانک خواب باشد و همانطور که فکر میکرد او را در حالی که پتو را روی پاهایش کشیده و تکیه به پشتی تخت نشسته بود، دید. در را پشت سرش بست و زمزمه کرد: سلام.

سرش را به سمت شانه اش کج کرد.

قدمی به جلو برداشت و پرسید: خوبی؟

سر فرانک تکان خورد و آهسته پاسخ داد: خوبم.

کیفش را تکیه به تخت زمین گذاشت و لبه ی تخت نشست: اومدم باهم برگردیم.

فرانک دراز کشید و در حال رساندن سرش به بالشت پاسخ داد: شاید بهتر باشه تا به دنیا اومدن بچه اینجا بمونم.

خم شد. دستش را روی شکم فرانک گذاشت و گفت: با هم بودنمون برای بچمون بهترین انتخابه. با هم برمیگردیم.

فرانک با نگاه غمگینی خیره اش شد. به سختی لبهایش را کشید و با نگاه مطمئنی چشم بست.

***

دستش را به روی سنگ سیاه که نوشته ی طلایی روی آن نام زیبای گل یاس را به تصویر می کشید، حرکت داد و سعی کرد سردی آن را کاملا حس کند.

آتشی که روزی دنیا را به آتش می کشید در زیر این سنگ سرد بخواب رفته بود. آتش...

چشمانش را بست. باید باور می کرد، آتش زیر این خاک خوابیده است؟! باید باور میکرد آتش دیگر مقابلش نخواهد بود؟ اما اطمینان داشت او را در فرودگاه دیده است.

لبهایش را بهم فشرد و آهسته زمزمه کرد: الان خوشحالی؟ پیش برادرتی؟!

-:خوش اومدی...

سری بلند کرد. زیر اشعه ی سوزان آفتاب که در مسیر نگاهش بود به صورت جا افتاده ی مهران کت و شلوار پوش خیره شد. دستش را سایه بان چشمانش کرد و گفت: تو... اینجا؟!

مهران قدمی جلوتر برداشت و نگاهش به روی دخترکی که در آغوش مهران بود کشیده شد. دخترک سر به شانه ی او گذاشته و گویا در خواب عمیقی غرق بود.

مهران کمی خم شد: این سوال و من باید بپرسم...

دستش را روی سنگ سیاه کشید و چشم دوخت به نام یاس آریامنش و در حال بلند شدن گفت: حتی نشد با اسم خودش خاک بشه.

مهران دخترک توی آغوشش را روی بازوانش جا به جا کرد. موهای سیاه دخترک رها شدند و گیره ی سر سبز روی موهای لختش سُر خورد.

مهران گفت: آتش خوشحاله... حالش الان مطمئنا اونجا خوبه. همین کافیه... اهمیتی نداره با چه اسمی به دنیا میای و با چه اسمی میمیری.

به سمت مهران برگشت و سری تکان داد: همیشه میای؟

-:هر هفته...

با دلخوری گفت: میخوای حق برادریت و بجا بیاری؟

دخترک سر از روی شانه ی مهران برداشت و خواب آلود سرش را به سر مهران تکیه زد. مهران نفس عمیقی کشید: اومدی بمونی؟

سرش را به طرفین تکان داد: من آدم موندن نیستم. میرم... نمی تونم توی این کشور نفس بکشم.

دخترک دستانش را به صورتش فشرد و به صورتش زل زد. چشمان خاکستری دخترک، میخکوبش کرد. پاهایش لرز گرفت و قبل از اینکه زمین بخورد به سختی کنترل خود را حفظ کرد و مهران دستی به سر دخترک کشید و چیزی در گوشش گفت. دخترک با لبهای بهم فشرده گفت: سلام...

بغض به گلویش چنگ زد. سرش را به سمت مهران برگرداند: دخترته؟! چشماش شبیه چشمای...

ساکت ماند. نتوانست چیزی بگوید. مهران خندید: به عمه اش رفته...

ناگهان گویا چیزی به ذهنش رسیده باشد به سرعت به سمت مهران برگشت و گفت: تو کی بچه دار شدی؟!

مهران خم شد. دخترک را زمین گذاشت و دخترک به سمت سنگ قدم برداشت... گفت: بچه دار نشدیم از پرورشگاه آوردیمش...

-:پس چطوری شبیه عمه اشه؟

مهران سری بالا انداخت: نمیدونم.

چشم به دخترک دوخت که کنار سنگ زانو زد و دستش را روی نام یاس کشید. موهای دخترک از روی شانه هایش پخش شد. دست کوچکش نام زیبای یاس را پاک کرد. بغض توی سینه اش سنگین تر می شد. انگشتانش را مشت کرد و لبهایش را بهم فشرد. کمی خم شد. کنار دخترک نشست و نگاه خیره اش را دوخت به صورت او... دخترک سر بلند کرد و به رویش لبخند زد. لبخند دخترک هم برایش آشنا بود. گویا سالها با این دختر بچه زندگی کرده بود.

از خواب برگشتم به تنهایی

پل میزنم از تو به زیبایی

چشمامو میبندمو میبینم

دنیا رو با چشم تو میبینم

دنیای من با عشق درگیره

عشقی که تو نباشی میمیره

عشقی که تو دست تو گل داده

عشقی که به دست من افتاده

تو مثل من رویاتو میبافی

با دست من موهاتو میبافی

خورشیدو با چشمات روشن کن

یکبار ماهو قسمت من کن

من پشت این پنجره میشینم

بارونو تو چشم تو میبینم

عیبی نداره چشمتو وا کن

عیبی نداره باز غمگینم

بازی نکن با قلب داغونم

من آخر بازی رو میدونم

حیفه بخوایم از هم جدا باشیم

من خیلی وقته با تو هم خونم

-:امیرهوشنگ داره میمیره...

با بی رحمی گفت: مرگ هم برای افتخاری کمه.

مهران با لودگی گفت: تو هم دست کمی از امیرهوشنگ نداری.

متعجب به سمت مهران برگشت: منظورت چیه؟

مهران خونسرد گفت: تو هم اومدی، همه رو نابود کردی، بعد فکر میکنی همه چی و درست کردی. بعدشم گذاشتی رفتی.

چینی به پیشانی اش افتاد و مهران ادامه داد: ولی نفهمیدی با این کارت یه خلا قدرت درست کردی که باعث شد خیلی ها نابود بشن.

پوزخندی زد و دستانش را در جیب شلوارش فرستاد: حذف شدنشون باعث نمیشه چیز زیادی عوض بشه.

مهران خندید: دقیقا مشکل همینه. برگشتیم به همون اول خط... همون بازیا... همیشه باید یکی باشه که همه رو دور هم جمع کنه.

با اکراه چشم از سنگ سیاه گرفت و به سمت مهران برگرداند. ناباورانه زمزمه کرد: نگو که برگشتی به بازی؟

ابروانش را بالا کشید. در حالی که دست دخترک را می گرفت تا دور شوند، شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم شاید...

همانطور نشسته سرش را برگرداند. مهران با قدم های استوار دور می شد. دخترک که از دستش آویزان بود به سمتش برگشت. در حال دور شدن دستش را بالا برده و تکان داد.

انگشتانش را مشت کرد و زمزمه کرد: خدا!

 

پایان

اسفند 1395

راز.س

ادامه دارد...


موضوعات مرتبط: راند دوم ( ادامه رئیس کیه؟ )
برچسب‌ها: shahtut , وبلاگ اختصاصی shahtut , راند دوم , رمان راند دوم , راند دوم نوشته شاهتوت متدولوژی......
ما را در سایت متدولوژی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : methodologyo بازدید : 835 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 23:46