راند دوم 488

ساخت وبلاگ

با ورودشان، بهار خود را به جلوی در رساند و فرانک را در آغوش کشید. با لبخند کمرنگی این هم آغوشی را تماشا می کرد. بهار سری بلند کرد و با دیدنش گفت: بیا مادر...

متعجب نگاهش را به بهار دوخت و بهار خندید. قدمی پیش گذاشت و در حالی که دست دور گردنش می انداخت گفت: تو هم برای من مثل پسرمی... اگه پسر بزرگم زنده بود الان هم سن و سال تو می شد.

بی اختیار به پهلوی بهار چنگ زد و سرش را به شانه ی او فشرد. ذهنش از کار افتاده بود. بهار دستی به سرش کشید و گفت: خدا خیرت بده مادر...

فرانک با خنده کمی خم شد: داره حسودیم میشه عمه...

بهار فاصله گرفت و او را هم مجبور به فاصله گرفتن کرد. پرهام که دورتر ایستاده بود با دور شدنشان نزدیک شد و با خنده گفت: خوش اومدین.

سری برای پرهام تکان داد و فرانک گفت: پرهام تو با انریکو مشکلی سرکار داشتی؟

بهار همه را دعوت به نشستن زد و پرهام نگاهی به او انداخت و گفت: چه مشکلی؟

فرانک شانه هایش را بالا کشید: وقتی از شرکت رفتی فکر کردم مشکلی داری. خب من از اینکه تو پیش انریکو کار می کردی خوشحال بودم. انریکو خیلی این جا دوستی نداره. از وقتی جی جی هم رفته فکر میکنم خیلی تنهاست.

گوشه ی لبش بالا رفت. نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت. فرانک به سمتش برگشت: انریکو که میگه مشکلی وجود نداشته. گفتم از تو هم بپرسم شاید مشکلی داشتی اونجا...

پرهام خیره خیره نگاهش میکرد. چشم دزدید و سر به زیر انداخت. منتظر بود پرهام هر لحظه چیزی بگوید. پرهام که به حرف آمد نفسش حبس شد.

-:نه دختر دایی... من خوشحال میشم باهاشون دوست باشم اما خب کارهای اونجا خارج از توان من بود. یعنی باورتون نمیشه سیستم ها اونقدر پیشرفته ان که من کم آوردم. یکارایی میکنن که توی عقل نمی گنجه.

فرانک با چشمان گرد شده گفت: مثلا چه کارایی؟

سر بلند کرد و خیره به صورت پرهام سرش را به طرفین تکان داد. بهار از جا بلند شد و گفت: فرانک مادر از من به تو نصیحت خیلی خودت و درگیر کار این مردا نکن. پویش خدا بیامرز که از راه می رسید کلی پرونده میزد بغلش می برد تو اتاقش، در اتاقم قفل می کرد می چپید تو اتاق... حالا یبار که به سرم زد برم ببینم داره چیکار میکنه وقتی نبود، یه چیزایی تو اون پرونده ها دیدم که...

دست راستش را بلند کرد و به پشت گردن خود کوبید و گفت: بزنین پشت سرتون، خدا از هر کسی دور کنه.

لبخندی روی لبهایش آمد. می دانست مادرش هر از گاهی در پرونده ها سرکی می کشید.

بهار ادامه داد: مثل باباش شده بود. باباشم همین بود. دفتر و حساب کتاباش و قایم میکرد. چیزی هم از توش پیدا نمی شدا اما انگار دوست ندارن کسی از چیزی سر در بیاره. کلا مردا همینن... درست بشو هم نیستن. ولشون کن. این پسرمم هیچی دستش نیست فقط خوشش میاد مثل همه ی مردا یه حریمی برای خودش بسازه که زنش ازش بی خبر باشه.

به حرف آمد و با مهربانی گفت: من چیزی پنهون از فرانک ندارم.

پوزخند پرهام و فرانک همزمان شد. دلیل پوزخند پرهام واضح بود اما فرانک... نگاه متعجبش را به سمت فرانک برگرداند و فرانک که نگاه ها را به سمت خود خیره دید، دستش را روی دست او گذاشت: عزیزم هر کسی یه رازهایی داره. این انکار کردنی نیست.

سری تکان داد و گفت: سعی میکنم چیزی ازت پنهون نکنم.

پرهام تک سرفه ای زد و فرانک به سمت بهار برگشت: عمو سعید کجاست؟!

بهار در حال برخاستن از جا گفت: یه سر رفت بیرون. اونم دیگه داره از پیری لذت میبره. هر از گاهی یه سری میزنه به پارک و با رفیق رفقاش میگن میخندن. پیریه دیگه... شما جوونا بزرگ میشین ترگل ورگل میشین ما هم هر روز پیرتر و پیرتر. دیگه چیزی از عمرمون نمونده... یه چند سال دیگه هم دوندگی کنیم تمومه.

انریکو دندان هایش را روی هم می سایید تا حرفی نزند. نفس هایش نامرتب شده بود. فرانک خدانکنه ای بر زبان آورد و گفت: هنوز اول جوونیتونه عمه این چه حرفیه.

بهار دستش را مقابل صورتش گرفت و در حال پایین انداختن سرش زمزمه کرد: دلم تنگ پویشه... امروز رفته بودم سرخاکش... نمیدونم کدوم عزیزی هر هفته یه گلی میبره میذاره رو مزارش. خدا خیرش بده... نمیدونم که... بچم به همه خوبی می کرد. دلش نمی اومد یه مورچه رو هم بکشه.

نگاه تیز پرهام و چشمان به اشک نشسته ی بهار آنقدر حالش را دگرگون کرده بود که متوجه رنگ پریده ی فرانک نشود.

فرانک نفس عمیقی کشید. چشم دزدید و دستش را از دست انریکو بیرون کشید. گل بردن بر سر مزار پویش برایش همچون برنامه ای شده بود که قابل ترک نبود. حتی با وجود اینکه می دانست هیچ مردی از اینکه همسرش برای کسی که قبلا دوست داشته است گل ببرد، را نمی تواند هضم کند اما نمی توانست از اینکار سر باز زند.

***

کنار فرشته ای که روبروی پنجره روی کاناپه نشسته بود و پاهایش را در آغوش داشت نشست. لبخندی به رویش زد: خوبی؟

فرشته سر چرخاند. با نگاه سردش خیره اش شد و با پلک زدنی سرش را دوباره به سمت پنجره برگرداند.

خود را به سمتش کشید و دستش را دور شانه های فرشته انداخت. فرشته با خشم خود را از حصار بازویش بیرون کشید و از روی کاناپه پایین پرید.

قبل از اینکه دور شود انگشتانش را به دور مچ فرشته حلقه زد: فرشته...

دخترک با اخم تکانی خورد و سعی کرد دستش را از بین انگشتان مهران بیرون بکشد.

مهران شمرده شمرده گفت: خودتم میدونی افتخاری توی مرگ اون بچه تقصیری نداشت. دارم بهت میگم تقصیر اون نبود. دشمنای من...

فرشته دستش را با خشم بیرون کشید و به سمتش برگشت: اگه برنمیگشتم توی این خونه بچم زنده بود.

از جا بلند شد و گفت: میخواستی توی اون خونه بمونی؟! پیش اون پسره؟

با خشم فرشته روبرو شد که صدایش را بالا برد: لااقل اون میتونه ازمون مراقبت کنه. اون می تونست من و از دست آتش پنهون کنه.  می تونست تموم این مدت از دست تو پنهونم کنه... از این به بعدشم می تونست من و بچم و پنهون کنه تا بلایی سرمون نیاد. تا الان بچم زنده باشه...

به هق هق افتاد و ادامه داد: تا اونطوری سیاه شده خاکش نکنم. تا اونطوری توی یه مقوای سرد پیچیده نشده باشه.

خم شد و هق زد: بچم مرد مهران. بچمون مرد. دیگه بچه ای نداریم... دیگه پسری نداریم.

بغض کرد. به سمت فرشته قدم برداشت و دستانش را به دور شانه هایش حلقه زد و سرش را به سینه اش فشرد: بازم بچه دار میشیم. اینبار قول میدم خیلی خوب ازش مراقبت کنم. اینبار قول میدم هیچکس سایه اش و هم نبینه.

مشت فرشته به سینه اش کوبیده شد: بخاطر تو مرد... تقصیر تو بود که مرد.

لبهایش را به موهای نامرتب و شانه نشده ی فرشته چسباند و زمزمه کرد: بیا عروسی کنیم فرشته.

فرشته نالید: پسرم مرده... عزای پسرم، لباس سفید بپوشم...

دستش را مشت کرد و آهسته زمزمه کرد: باید عروسی کنیم تا انتقام هر لحظه ی پسرمون و از اون آدما بگیرم. باید با هم عروسی کنیم تا همشون و توی جهنم آتیش بزنم. باید بلایی سرشون بیارم تا یادشون بیاد مهران افتخاری کیه.

***

احتشام، چشم از آینه گرفت و گفت: این مراسم باعث میشه همه شوکه بشن.

سرش را کج کرد: برای اینکه بتونم زمین بزنمشون باید قوی بشم. اونقدر قوی که بتونم راحت نابودشون کنم. اما برای اینکار باید دشمنام و حذف کنم. تا وقتی کسایی مثل آتش و انریکو هستن نمی تونم به اون سازمان برسم.

-:حالا میخوای چیکار کنی؟

کت سیاه دامادی اش را بلند کرد و در حال تن زدن گفت: میخوام نقشه ی آخر و اجرا کنم.

چینی به پیشانی احتشام افتاد و با مکثی گفت: این بازی سنگین تموم میشه.

گوشه ی لبش بالا رفت: برای رسیدن به اون سازمان باید اولین و بهترین باشم. باید همه چیز دست من باشه.

احتشام سر تکان داد و گفت: همونطور که میخوای همه چیز و کنار هم می چینم.

تلفن احتشام به صدا در آمد. احتشام گوشی را از روی میز برداشت و با چسباندن به گوشی اش گفت: الان اونجایین؟!

صدای پشت خط چیزی گفت که احتشام پاسخ داد: بده گوشی رو بهش...

لحظه ای به صدای پشت تلفن گوش داد و به سمت مهران قدم برداشت. گوشی را به سمتش گرفت و گفت: پشت خطه...

دستش را دراز کرد و در حال گرفتن گوشی از دست احتشام گفت: ببین عروس آماده هست؟!

بله ی بلندی که عماد در گوشی به زبان آورد، باعث شد گوشی را قبل از بیرون رفتن احتشام به گوش بچسباند. آهسته گفت: اوضاع چطوره؟

عماد پشت تلفن فریاد کشید: این مسخره بازیا چیه؟ این آدما از جون من چی میخوان؟

-:چیز خاصی نیست قراره فقط یکم صحبت کنیم. میخوای آروم باشی و به حرفام گوش بدی؟!!!

عماد با صدایی که سعی داشت تن آن را پایین نگه دارد غرید: چی میخوای؟

-:می دونی امروز عروسی من و فرشته هست؟

عماد غرید: خب که چی؟ من و سنه نه؟!

با آرامش پرسید: یعنی میخوای باور کنم به این راحتی فراموش کردی فرشته یه روزی زنت بود.

عماد با تمسخر گفت: الان که نیست. مادر بچه ی توئه.

با تلخی گفت: بچه ای که دیگه وجود نداره.

عماد اینبار از حالت تدافعی اش خارج شد: فکر میکردم می تونی ازشون مراقبت کنی.

بی توجه به آنچه عماد گفته بود، گفت: فرشته تا الان خیلی زجر کشیه. دیگه حقیش نیست بیشتر عذاب بکشه. اینطور فکر نمیکنی؟

-:چرا به من میگی؟ تو شوهرشی.

لبهایش را بهم فشرد و گفت: اگه میخوای خوشبخت شه باید به حرفام گوش بدی. فکر کنم فرشته هنوزم اونقدری برات ارزش داره که بخوای خوشبخت شه نه؟ وگرنه فردا کی میدونه چه بلایی ممکنه سرش بیاد؟

عماد با خشم غرید: چی میخوای؟

با خونسردی چشم بست و توی گوشی گفت: فقط کاری که اون آدما میگن و بکن.

***

کلافه دستش را روی فرمان حرکت داد و با انگشتان لاک خورده اش روی آن ضرب زد. زمانی به خوبی تمام جزئیات آهنگ ها را می توانست ضرب بزند اما الان... گویا کم کم داشت فراموش میکرد چطور می تواند نت ها را تشخیص دهد.

تلفن زنگ خورد. دستش را روی فرمان حرکت داد و با فشردن دکمه ی روی فرمان گفت: چی شده عماد؟

-:آتش...

صدای آرام و گرفته ی عماد، قلبش را لرزاند. آهسته گفت: چی شده؟

عماد نفس عمیقی کشید: یادته پیمان در مورد آدم کشتن چی می گفت؟

-:یادمه...

عماد بی توجه ادامه داد: می گفت سخت ترین شلیک؛ شلیک اول نیست شلیک آخره چون...

جمله ی عماد را به دست گرفت. پا از روی گاز برداشت و در حال به حرکت در آوردن ماشین گفت: چون هر کسی که میکشی یه تیکه از روحتم با اون آدم میکشی اونقدر ادامه میدی تا آخرش دیگه چیزی ازت نمی مونه.

عماد با آرامش ادامه داد: اون وقته که همون خرده ریزا رو هم میریزی توی گوله ی آخر و میزنی تو سر خودت.

لبخندی روی لبهایش آمد. سری تکان داد و گفت: پیمان دیوونه بود عماد... گاهی یه...

صدای عماد اما آرام گفت: ممنونم آتش برای مادر بودنت، خواهر بودنت، دوست بودنت.

با گیجی دیالوگ های عماد را در ذهنش تکرار میکرد. ناگهان پا روی ترمز زد و ماشین در وسط اتوبان از حرکت ایستاد و صدای گوش خراش لاستیک ها روی آسفالت بلند شد. فریادش اما بلندتر از صدای آزار دهنده ی لاستیک ها بود که در ماشین پیچید: عماد میخوای چه غلطی بکنی؟

تماس اما قطع شد و دست مشت شده اش ناباورانه روی فرمان نشست و فریاد کشید: نــــــه عماد... نـــــــــــه!!!


موضوعات مرتبط: راند دوم ( ادامه رئیس کیه؟ )
برچسب‌ها: shahtut , وبلاگ اختصاصی shahtut , راند دوم , رمان راند دوم , راند دوم نوشته شاهتوت متدولوژی......
ما را در سایت متدولوژی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : methodologyo بازدید : 378 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 23:46