راند دوم 486

ساخت وبلاگ

صدای فریاد مهران برای اولین بار خانه را می لرزاند. فریادش برای کودکی که گویا فرشته باردار بود همه را در بهت فرو برده بود. جایگاه افتخاری و مهران این بار عوض شده بود. کسی که سکوت کرده بود و در آرامش حرف می زد افتخاری بود. اما مهران چنان نعره می کشید که تمام عمارت طاووس را به لرز می انداخت.

زنانی که چندی پیش فرشته را سیندرلا می نامیدند حال برایش دل می سوزاندند. برای دخترکی که خود به تنهایی بار زندگی اش را به دوش کشیده بود. دخترکی که مهران از تنهایی اش، از بی کسی اش فریاد می کشید و افتخاری تنها سکوت کرده بود.

با صدای کوبیده شدن در و صدای قدم هایی که با سرعت پایین می آمدند همه را از سالن اصلی دور کرد.

مهران با قدم های بلند پله ها را دو به یک پایین دوید و در حال خارج شدن از خانه به عقب برگشت و فریاد زد: امیدوارم تنهایی اینجا بپوسی...

همه ناباورانه سعی داشتند این جمله را هضم کنند.

اما افتخاری با آرامش خود را به سمت پنجره کشید و به رفتن مهران خیره شد. دخترکی که فکر میکرد قرار است زندگی پسرش را به نابودی بکشاند حال باردار بود. نوه ی او را در شکم داشت و در تمام این ماه ها بی خبر مانده بود.

با بسته شدن درهای اصلی عمارت، عقب گرد کرد و شماره ی شمس الدین را گرفت. شمس الدین این روزها مثل قبل پیدایش نمی شد. مهران مسائل کاری اش را به خانه نمی کشید. در خانه هر از گاهی شمس الدین و احتشام را ملاقات می کرد و کسی که بیشتر اوقات به دیدارش می آمد دختر جوانی بود که محترمانه با همه برخورد می کرد.

آهسته و شمرده شمرده گفت: می خوام برم دیدن فرشته... همه چیز و روبراه کن.

شمس الدین متعجب پرسید: چرا؟! چیزی شده؟ کاری کرده دختره؟

-:لازم نیست هیچی بدونی. آدرسش و برام بفرست.

-:لابراتورهای رئیس کارشون و بهتر کردن. مواد جدیدی که داره پخش میکنه خیلی عالیه... همه خواستارش شدن. فروششم سه برابر شده.

غرید: بده بچه ها ته و توش و در بیارن از کجا اومده... یه جلسه هم برای آخر هفته بذار که ته و توی این قضیه رو در بیاریم و یه فکری براش بکنیم.

شمس الدین با نفس عمیقی گفت: چیکار میشه کرد؟

با حرص فریاد کشید: جنس تقلبیش و می سازیم و میریزیم تو بازار تا همه از این جنس زده بشن.

-:جون خیلیها گرفته میشه.

-:به ما ربطی نداره. اونی که داره این جنس و پخش میکنه رئیسه نه ما... هر کسم بمیره پای اونه فقط بگو سریعتر شروع کنن به ساخت جنس تقلبیش.

تماس را قطع کرد و روی صندلی نشست. تلفن را به چانه اش کوبید: آتش... آتش... هر روز غیرقابل کنترل تر می شد. حالا هم این دخترک...  نفسش را با ناامیدی رها کرد. هرگز به کودکی که مهران می توانست به این سادگی از دختری که به جای دخترش بود داشته باشد فکر نکرده بود. دوست داشت مهران ازدواج کند اما نه با دختری که جای فرزندش بود.

باید فرشته را برمی گرداند. هر چند آن دختر کسی نبود اما مادر نوه اش بود.

***

آتش با رضایت از پشت میز بلند شد. مردانی که به دور میز نشسته بودند، با رضایت خاطر از سود دریافتی شان، آماده ی گسترش کارها بودند.

دستانش را پشت سرش کشید و گفت: به زودی محموله ی امیرارسلان کم میشه. حالا که زمان برداشت تریاکه، زمینی دیگه برای برداشت وجود نداره. باید حواستون باشه نمی خوام به هیچ وجه از مزرعه های تریاکمون با خبر بشه. باید مراقب باشید که جای آزمایشگاه ها و لابراتورها هم لو نره.

یکی از مردان پشت میز هیجان زده گفت: اما مزرعه های امیرارسلان، محصول بهتری دارن. برای همینم درخواست برای تریاک مزرعه هاش بیشتره.

با خونسردی گفت: دیگه مزرعه ای وجود نداره تا بخواد بهتر از محصولات ما باشه.

همه با تعجب نگاهش کردند و اشاره ای به عماد زد. عماد تصویر گوشی اش را در صفحه ی پشت سر آتش پخش کرد و گفت: مزرعه های امیرارسلان دو روز پیش توی آتیش سوختن. دیگه مزرعه ای وجود نداره...

یکی از مردان با خنده گفت: این بهترین روش برای حذف امیرارسلان بود. حالا دیگه امیرارسلان قدرتش و از دست میده.

دوباره روی صندلی اش نشست و خیره به صورت تک تک مردان گفت: میخوام بازار فروش و بکشونم آمریکا... ترکیه هم جای مناسبیه برای فروش و انتقال... این روزها شرایط همونطوریه که ما نیاز داریم. حالا که بازار فروش اروپا برای امیرارسلان از بین میره می تونیم خیلی راحت این بازارم بدست بیاریم. مزرعه های جدیدی که به تعداد مزرعه هامون اضافه کردم محصول خیلی بهتری دارن در حد همون محصول مزرعه های امیرارسلان کیفیتش خوبه.

رو به دو تن از مردان گفت: دست به کار بشین و با طرفین قرارداد اروپایی امیرارسلان قرارداد ببندین. بهشون خبر بدین مزرعه های امیرارسلان سوختن و حالا دیگه خبری از جنس جدید نیست و جنسای ما رو جایگزین کنین.

به سمت مرد دیگری برگشت: جنسی که از آزمایشگاه بیرون میاد میخوام بهترین باشه. اگه دکترا نمی تونن بگرد دنبال بهتر از اینا... دکتر نمیخوام نابغه ای میخوام که بهتر از این دستش نباشه.

با تمام شدن سفارشاتش تک تک مردان آهسته از اتاق خارج شدند. نگاهش را به سمت عماد که در فکر بود برگرداند و گفت: چته؟!

عماد چشم از گوشی اش گرفت: فرشته رو افتخاری برگردونده عمارت طاووس...

سری تکان داد: دیر یا زود اتفاق می افتاد. فرشته نوه ی امیرهوشنگ و بارداره.

عماد با ناامیدی سر تکان داد: حق با توئه. نمی تونم انکار کنم اون بچه، بچه ی مهرانه اما امیدوار بودم فرشته نخواد برگرده توی اون خونه... امیدوار بو...

دستش را روی دست عماد گذاشت: فرصتی برای این امیدوار بودن ها نداریم. امیرارسلان الان زنجیر پاره کرده. ممکنه هر کاری بکنه. چیزی هم به دنیا اومدن اون بچه نمونده... ده بیست روز دیگه به دنیا میاد و اون وقت... مهران می دونه اون بچه وجود داره. فرشته اگه نمی رفت هم مهران اونقدر قدرت داشت که اون بچه رو ازش بگیره. بهترین کار و کرده.

-:مگه من مرده بودم که بخواد بچه رو ازش بگیره.

خندید: من و تو اگه قدرتی داشتیم جلوی مهران و امیرارسلان که الان اینجا نبودیم. همون سالا فرار میکردیم.

-:اون وقت منم هنوز گیر اون جهنم بودم.

دست آتش از روی دستش کشیده شد: تنها چیزی که باباتش توی این سالها خوشحالم، همین بودن توئه. خوشحالم که اوضاع یه جوری پیش رفت که تو رو از اون جهنم بیرون بکشم.

-:اگه نبودی خیلی وقت پیش توی دام همین مواد مرده بودم.

-:هستم.  تو هم راهت و پیدا کن. فرشته نشد یکی بهتر از فرشته اما می تونی زندگی کنی. خانواده داشته باشی. چیزی از مهران کم نداری. وقتی مهران می تونه بابای یه بچه باشه تو هم میتونی.

عماد نفس عمیقی کشید. سرش را تکان داد و از جا بلند شد: الان واسه من زوده. مگه چند سالمه بخوام بچه بزرگ کنم. حالا وقتی سی و رد کردم بهش فکر میکنم. من و چه به این گه خوریا آتش... زن و بچه مال من و امسال من نیست. من همینطوریشم دارم کج و کوله میرم حالا بار یه زندگی هم بیفته رو دوشم دیگه ضربدری میرم و گند میزنم تو این زندگی گهی.

بلند شد و به دنبال عماد راه افتاد: برو ببین وضعیت لابراتورا چطور پیش میره. حواستم باشه امیرارسلان قطعا میخواد جنس تقلبی بفرسته تو بازار... تند تند مدل قرصا رو عوض کنین با درصد کم وارد بازار کنین. دست آدمای معتمدم بدین برای پخش... بگین پخش خردمونم محدوده دست کسی نیفته. فقط برای مصرف بفروشن.

-:اگه تقلبیش...

-:نباید وارد بازار بشه جنس تقلبی. برای امیرارسلان مهم نیست چند نفر میمیرن اما مهمه بازار دستش باشه. حالا دیگه همین مزرعه ها دو سه روزی درگیرش میکنه اما به محض اینکه سرش خلوت بشه بدجور می افته به جونمون.

-:با انریکو چیکار میکنی؟ دیروز بازم یکی از محموله هامون و گرفتن. اینطوری پیش بره...

سری تکان داد: تو فکرش هستم. یه فکرایی دارم. یکم سرش و گرم میکنیم تا بتونیم بازار و کلا بگیریم دستمون بعدش هر کار میخواد بکنه. جنسایی که وارد میکنی حواست باشه کم کم وارد بشن. نمیخوام محموله ها بزرگ باشن. کم کم بیار تو بازار بذار اگه گرفتنم چیز زیادی از دست ندیم. فعلا تو انبارم جنس هست یه چند وقتی واردات و قطع کن از همین جنسای انبار بازار و پر کن تا بعد ببینیم چی میشه. شاید انریکو هم دید خبری نیست بیخیال شد.

-:فکر میکردم همه ی جاسوساش و گرفتیم اما هنوز گوش داره.

-:به هیچکس نمیشه اعتماد کرد. تا جایی که می تونی نذار کسی از جای انبار با خبر بشه.

عماد سری تکان داد و گفت: برم باید یه سر به انبار بزنم. میری خونه؟

-:نه یکاری دارم. بعدش میرم خونه. برو تو...

عماد که دور شد، نگاهی به ساعت انداخت و قدم تند کرد.


موضوعات مرتبط: راند دوم ( ادامه رئیس کیه؟ )
برچسب‌ها: shahtut , وبلاگ اختصاصی shahtut , راند دوم , رمان راند دوم , راند دوم نوشته شاهتوت متدولوژی......
ما را در سایت متدولوژی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : methodologyo بازدید : 1198 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 23:46