راند دوم 490

ساخت وبلاگ

سر و صدایی که از طبقه ی بالا به گوش می رسید، هم نمی توانست باعث شود چشم از صورت سفید شده ی شهاب بگیرد. کسی از پله ها پایین آمد و گفت: همه ی نگهبانا مردن.

لحظه ای کوتاه نگاهش به سمت زهره کشیده شد. زهره ی غرق در خون...

همه جای زندگی اش خون بود. همیشه خون بود.

نگاهش را دوباره به سمت شهاب برگرداند. هنوز عماد را خاک نکرده بود. هنوز تن بی جان عماد در سرد خانه بود. قدمی به عقب برداشت. یکی از مردان گفت: بهتره از اینجا بریم. اینجا براتون امن نیست.

قدمی دیگر به عقب برداشت. آب دهانش را فرو داد. عماد مرده بود. زهره مرده بود. شهاب هم مرده بود.

گوشه های لبانش کشیده شد و کم کم به خنده ای باز شد. چند قدم رفته را با چند قدم بلند برگشت و اینبار روی تن بی جان شهاب که هنوز هم روی ویلچر بود، خم شد: راحت شدی؟! خلاص شدی... دیگه نمیخواد جون بکنی تا من و ببینی. عماد و زهره هم باهات مردن. همتون فرار کردین. از آخر بازی می ترسیدین!؟ می ترسیدین آخرش من بمیرم شما حسرت به دل بمونین!؟

یکی از مردان بازویش را گرفت و به عقب کشید. با تشر دستش را از دست آن مرد بیرون کشید و سرش را مقابل صورت خیره ی شهاب خم کرد: حالا می تونی حرف بزنی. حالا می تونی برای همه ی عمرت بخندی.

ناگهان فاصله گرفت. با تمام قدرتش ویلچر شهاب را هل داد و ویلچر روی سرامیک ها سر خورد و لبه ی فرش آغشته به خون زهره مانع از حرکت بیشترش شد و فریاد کشید: حالا دیگه می تونی از خودت دفاع کنی. دیگه لازم نیست من و بدبخت کنی. لازم نیست من و به جهنم بکشونی... دیگه لازم نیست بخاطر تو یکی و بکشم. لازم نیست بخاطر تو از آرزوهام بگذرم. لازم نیست بخاطر تو بخوام زنده بمونم... پس منم بمیرم دیگه... چرا من و نکشتن!؟

دستش را به عقب کشید و عقب گرد کرد. با قدم های سریعی چرخید و از ساختمان بیرون رفت. تلو تلو می خورد اما هنوز هم سعی می کرد قدم هایی استوار بردارد. یکی از مردان به دنبالش دوید اما فریادش مرد را سر جایش متوقف کرد: دنبالم نیاین.

مرد در هیچ حالتی نمی توانست از خواسته ی رئیسش نافرمانی کند. سر جایش ماند و به آتشی که پشت فرمان نشست و دنده عقب گرفت خیره شد. با چرخش یک فرمانه ی ماشین گوشی را از جیبش بیرون کشید و شماره ی عماد هکر را گرفت. او بهتر از هر کسی می دانست باید چه اتفاقی بیفتد.

***

دونا با شالی که به سختی روی سر نگه داشته بود، مقابلش ایستاد و دفتر را به سمتش گرفت. صدای قرآن هنوز هم به گوش می رسید. آهسته زمزمه کرد: نیومد؟

سرش را به طرفین تکان داد: هیچکس نمی دونه کجاست.

دونا نگاهش را به سه قبر کنار هم دوخت و گفت: این مراسم و چرا تو برگزار کردی؟

-:میخواستی اجازه بدم جنازه ها همینطوری بمونن؟ این اوضاع بالاخره باید جمع می شد. نمی شد خبرش اعلام بشه که بخاطر تیراندازی مردن.

-:تصادف جلوه دادن این سه قتلم...

سکوت کرد تا ادامه دهد: چاره ای نیست. شاید اینطوری پیداش بشه. امیدارم بلایی سر خودش نیاورده باشه.

-:جی جی داره دنبالش میگرده. به زودی پیداش میکنه.

با ناامیدی زمزمه کرد: تا وقتی خودش نخواد نمیشه پیداش کرد.

دونا اشاره ای به دفتر زد: میخوای این و بدی بهش؟

دفتر را توی دستش حرکت داد: شاید بتونه به زندگی برش گردونه. شاید بتونه بازم برگرده به زندگی... دونا، آتش بخاطر شهاب زندگی میکرد.

-:باید دلیلی برای زندگی داشته باشه تا بتونه به زندگی برگرده. وقتی همه چیز و اینطوری ول کرده...

-:اگه عماد زنده بود، می تونست مرگ شهاب و تحمل کنه.

دونا متعجب پرسید: اینقدر به عماد علاقه داشت؟

لبخند تلخی به لب آورد: خودش قبول نمی کرد اما علاقه اش به عماد قابل گفتن نبود. آتش یه برادر نه دوتا برادر داشت. عماد هم یه برادرش به حساب میومد.

-:شاید هم سه تا...

متعجب به سمت دونا برگشت: منظورت چیه؟

دونا چشمانش را به سمت دفتر توی دست انریکو چرخاند و گفت: تو این دفتر و خوندی نه؟!

-:آره خوندمش...

-:اون قسمتی که میگه اون در مورد پدر بچه ها دقت کردی؟!

بی حوصله گفت: من این دفتر و نزدیک هشت سال پیش خوندم دونا... منظو رت و واضح بگو.

دونا نزدیکتر شد و کنار گوشش گفت: فکر میکنم منظور از پدر آتش و آهو، شاهین نیست.

ناباورانه عقب کشید و در همان حال با چشمان گرد شده گفت: یعنی...

دونا چشم روی هم گذاشت و با اطمینان گفت: فکر میکنم منظورش اینه آتش و آهو دختر امیر...

دستش را بالا آورد. نگاه متعجبش را به دفتر دوخت و قدمی عقب گذاشت: امیرارسلان مطمئنا همچین چیزی و نمیدونه. چطور می تونه ممکن باشه؟!

-:یه چنین ارتباطی بین یه زن و مرد فقط با وجود یه رابطه احساسی و جنسی سنگین می تونه اینطور سخت تموم بشه. برای همینم هست امیرارسلان نمی تونسته از خیر بچه های مریم بگذره.

-:پس اگه پدرشونه چرا اینقدر اذیتشون میکرده؟

-:خودت الان گفتی. امیرارسلان نمی دونه که آتش دخترشه. اما در مورد شهاب، مطمئنا پسر شاهینه. اما آتش باید دختر امیرارسلان و مریم باشه.

انگشتانش را بین موهایش کشید. صدای قرآن قطع شد. چند نفری با اعلام تسلیت دور شدند. مهمانان زیادی آمده بودند... هر چند کسی اطلاعی نداشت آن ها چه هویتی داشتند اما اعضای دو شرکت در مراسم شرکت کرده بودند.

برای حضور مهمانان تشکر کرد. در حال گفتگوی کوتاه با مهمانان بود اما تمام حواسش پی گفتگویی که با دونا داشتند می چرخید. در دلش غوغایی به پا بود. به شدت نگران واکنش آتش بود. چند نفر را در اطراف خانه ی امیرارسلان گذاشته بود. از اینکه ممکن بود آتش به سراغ امیرارسلان برود، نگران بود و دوست داشت قبل از هر چیزی با آتش صحبت کند.

مهمانان سراغ آتش را می گرفتند و با لبخند تکرار می کرد خانم آریامنش حال مساعدی ندارند. فرانک گوشه ای ایستاده بود و با چشمان سرد تماشایش می کرد. دونا هم کنار او قرار گرفته بود. به نظر فرانک برگزاری مراسمی که وظیفه ی آتش بود، به او هیچ ارتباطی نداشت اما نمی توانست در این لحظات این اتفاقات را به عهده ی آتش بگذارد.

با دور شدن و پخش شدن مهمانان، به سمت دونا قدم برداشت. روبروی فرانک ایستاد و گفت: بهتره برگردی خونه. اینجا مناسب حالت نیست.  هر چند حضورت هم ضرورتی نداشت.

فرانک لب ورچید و به سمت ماشینش به راه افتاد. دونا گفت: فرانک چند لحظه منتظر بمون منم میام باهات...

فرانک سری تکان داد و دور شد. دونا غرید: داری خیلی بد با فرانک رفتار میکنی.

-:الان وقت فکر کردن به فرانک نیست. فکر میکنم مهران می دونست که آتش خواهرشه... حالا که دارم صحبت هامون در مورد آتش و کنار هم میچینم، می فهمم مهران می دونسته و واقعا آتش دختر امیرارسلانه.

-:اما وقتی خود امیرارسلان نمی دونه مهران از کجا می دونسته!؟

گوشه ی لبش بالا رفت: مادمازل... اونی که مانع شده تا امیرارسلان بفهمه آتش دختر امیرارسلانه، مادمازل بوده. میخواست با به جون هم انداختن پدر و دختر، انتقامش و از امیرارسلان بگیره.

-:اگه آتش بفهمه دخترامیرارسلانه...

سرش را به تایید تکان داد: امیرارسلانم بفهمه آتش دخترشه این بازی و تموم میکنن... بعدش شاید بتونیم آتش و برگردونیم به زندگی...

-:باید پیداش کنی تا بتونی بهش بگی.

اشاره ای به فرانک که تکیه به ماشینش زده بود زد: تو برو... باید با جی جی صحبت کنم. برمیگردم شرکت...!

***

آب سرد به صورتش برخورد می کرد. دستانش به دور زانوانش حلقه شده بود و لباس های خیسش به تنش چسبیده بودند و دیگر مانعی برای رسیدن آب سرد به تنش نبودند. سرش را به روی کاشی های پشت سرش کمی جا به جا کرد و به سمت شانه اش خم کرد.

نگاهش به روبرو بود. در گوشش نوای زیبای ویلون تکرار می شد. نوازنده ی توی ذهنش، روی صندلی نشسته بود و از کشیدن آرشه به روی سیم های ویلون خسته نمی شد.


موضوعات مرتبط: راند دوم ( ادامه رئیس کیه؟ )
برچسب‌ها: shahtut , وبلاگ اختصاصی shahtut , راند دوم , رمان راند دوم , راند دوم نوشته شاهتوت متدولوژی......
ما را در سایت متدولوژی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : methodologyo بازدید : 3972 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 23:46