راند دوم 489

ساخت وبلاگ

آنقدر نه را تکرار کرد تا صدایش پایین آمد. صدای بوق ممتد ماشین هایی که از کنارش می گذشتند به خود آوردش... شماره گرفت و در همان حال ماشین را به حرکت در آورد. با پیچیدن صدای خواب آلود عماد هکر در گوشی گفت: سریع خط عماد و ردیابی کن ببین کجاست.

صدای خواب آلود گفت: الان؟!چی شده؟

فریاد کشید: بهت میگم ببین عماد کجاست. زود باش...

-:باشه یه چند دقیقه صبر کن.

دستش را آرام آرام به روی فرمان می کوبید و هر لحظه سرعتش بیشتر و بیشتر می شد. قلبش در سینه می کوبید و نفس هایش به سختی بالا می آمد. امشب مراسم عروسی مهران و فرشته بود و عماد... لعنتی...

صدای خواب آلود اما هوشیار عماد آدرس داد. با شنیدن آدرس فریاد کشید: زنگ بزن بچه ها بگو خودشون و برسونن به این آدرس.

از اولین بریدگی دور زد و تماس را قطع کرد. زیر لب تکرار می کرد: نباید اینکار و بکنی عماد. هیچکس ارزش این و نداره چنین کاری بکنی.

در برابر ساختمان از ماشین پایین پرید. با عجله به سمت در دوید. زنگ در همسایه ی طبقه دوم را زد و منتظر ماند. با پیچیدن صدای زنی در آیفون گفت: خانم من خواهر همسایه ی طبقه ی بالاییتون هستم. انگار یه بلایی سر برادرم اومده میشه زودتر در و باز کنید.

زن با اکراه گفت: مگه کسی هم طبقه ی بالا زندگی میکنه...

با حرص فریاد کشید: الان وقت سوال جواب کردنه؟! باز کن این در لعنتی رو...

زن با حوصله گفت: چرا داد میزنی؟ من از کجا بدونم تو واقعا خواهرشی؟ کسی بالا زندگی نمیکنه که...

فریاد کشید: بهت میگم در این خراب شده رو باز کن زنیکه بازش کن این لامصب و... باز کن تا دستم بهت نرسیده و سرت و گوش تا گوش نبریدم.

در همین لحظه ماشینی در برابر ساختمان متوقف شد و چند مرد از آن پایین پریدند. زن هنوز داشت اراجیفی راجع به تماس با پلیس می بافت که رو به مردان گفت: زود باشین این در و باز کنین.

دو تن از مردان با عجله از دیوار بالا رفتند و زن هنوز برای خود صحبت میکرد که پا به حیاط کوچک آپارتمان گذاشت و فریاد کشید: این زنیکه رو خفه کنین.

با عجله به سمت پله ها دوید. بالا رفتن از پله های سه طبقه آن هم با کفش های پاشنه بلندش غیر ممکن بود. به طبقه ی اول که رسید کفش هایش را از پا کند و با عجله پله های بعدی را بالا دوید. به محض رسیدن به طبقه ی سوم از دردی که در دلش پیچید خم شد و فریاد زد: بشکن این در و...

سر و صدایی از طبقه ی پایین تر به گوش می رسید و سر و صدای زنی که فریاد می زد، برایش اهمیتی نداشت. به محض باز شدن در خانه با عجله صاف ایستاد و به سمت خانه خیز برداشت. نگاهش را به اطراف چرخاند و به سمت سالن اصلی قدم برداشت. صدایش را بالا برد و نالید: عماد...

صدایی به گوش نمی رسید. تنها نور اندک چراغ آبی رنگی از سالن به چشم می زد. قدم برداشت و به جلوی مبلمان که رسید ایستاد. نگاهش به تن بی جانی که روی کاناپه رها شده بود افتاد. تقریبا خود را به سمت کاناپه پرت کرد و با دیدن عمادی که اسلحه روی کف دستش قرار داشت و سر خون آلودش که روی کاناپه رها شده بود پاهایش لرزید. دستش تن به پای آویزان عماد رسید و قدرتش را از دست داد. رها شد و لبهایش را بهم فشرد. بغضی که تا گلویش بالا آمده بود را با کشیدن نفس عمیقی پس زد و سرش را به طرفین تکان داد. امکان نداشت. عماد نمی مرد. عماد تنهایش نمی گذاشت. عماد او را در این جهنم رها نمی کرد.

دستش را که از روی پای عماد سُر می خورد بالا کشید و به سختی انگشتانش را اسیر کرد و تکانش داد: پاشو عماد... پاشو. این مسخره بازیت و اصلا دوست ندارم. پاشو... میخوام امیرارسلان و نابود کنم. هنوز امیرارسلان نفس میکشه چطوری می تونی بدون اینکه از دست امیرارسلان خلاص شیم تنهام بذاری؟! پاشو عماد. پاشو دیگه... پاشو ببین دیگه بیخیال پویش شدم. دیگه اسمی ازش نمیارم. دیگه نمیگم پویش... پاشو... به حرفت گوش میدم.

لبهایش لرزید. اما اشک هایش را پس زد و با نیم خنده ای گفت: پاشو عماد. میرم فرشته رو از دست مهران میگیرم. اصلا به جهنم که زن مهران شده... خودم برات یه زن خوب میگیرم. میخوام برم خواستگاری اون دختره که تو شرکت کار میکرد. خیلی چشمش دنبال توئه... همش وقتی میای بیخودی دور و برت میپلکه. خوشگله نه؟! موهاشم بلنده... تو موی بلند دوست داری. اسمشم دریاست. همه چیز درست میشه عماد... پاشو دیگه... تمومش کن این مسخره بازیو...

ناگهان دستش را عقب کشید و با فریادی گفت: پاشو میگم بهت. تا کی میخوای اینجا مثل مرده ها بخوابی؟ پاشو شهاب و زهره منتظرن. میخوام بفرستمشون شمال... امیرارسلان باز داره دنبالشون میگرده. از وقتی مزرعه هاش و آتیش زدی روانی شده... داره به هر دری میزنه پیداشون کنه انتقام بگیره.

سرش را خم کرد و به سختی زمزمه کرد: حالا من چطوری از پسشون بربیام عماد؟من بدون تو چیکار کنم؟

پارچه ی شلوار عماد را میان انگشتانش فشرد و سرش را به گوشه ی کاناپه تکیه زد. بالاخره قطره اشکی از چشمش سرازیر شد و زمزمه کرد: نباید تنهام می ذاشتی.

نگاه ناگهان تو به چشم من همین که خورد

تمام من خلاصه شد درون چشم های تو

گمان نمی کنم شود دوباره با خود آشنا

دچار گشته هر که بر جنون چشم های تو

ببر مرا به عالمت به عالم جنون خود

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است

به موج ها بگو کمی یواش تر بهم زنند

حوالی تو یک نفر دلی به دریا زده است

تمام من خلاصه شد درون چشم های تو

گمان نمی کنم شود دوباره با خود آشنا

دچار گشته هر که بر جنون چشم های تو

ببر مرا به عالمت به عالم جنون خود

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است

به موج ها بگو کمی یواش تر بهم زنند

حوالی تو یک نفر دلی به دریا زده است

عطر تو را نفس زدم درون سینه آنقدر

که آه هم می کشم بوی تو پخش می شود

بریز هرچه رنگ را به پرده ی جهان من

که روی بوم من فقط نقش تو نقش می شود

ببر مرا به عالمت به عالم جنون خود

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است

به موج ها بگو کمی یواش تر بهم زنند

حوالی تو یک نفر دلی به دریا زده است

***

چند ضربه به در اتاق زد و دستگیره را پایین کشید. افتخاری روی کاناپه نشسته بود و در آرامش با موسیقی ملایمی که در اتاق پخش می شد، با برگه های توی دستش مشغول بود.

با دیدنش گفت: چی شده راهت افتاده این طرفی؟

چند قدمی به جلو برداشت. برگه ی بین انگشتانش را بین انگشتانش بازی داد و گفت: این روزا گویا حالت خیلی خوبه.

-:دارم سعی میکنم خوب باشم.

پوزخندی زد: لابد بخاطر زن گرفتن من...

افتخاری با اخم گفت: چرا نمیگی کار کی بود تا همین الان خونش و بریزم.

-:تو دیگه قدرتی نداری که بخوای جلوی اونا وایسی.

-:تو قدرتش و داری؟

چشمکی زد: بالاخره یه روزی از پسشون برمیام. هنوز برای زمین زدنشون دیر نشده...

افتخاری با تردید پرسید: قاطی کیا شدی مهران!؟ داری چیکار میکنی؟

-:کاری که تو میکردی و نمیکنم. سرم و جلوی خیلیا خم نمیکنم. من بلد نیستم سر خم کنم. من فقط می تونم با اینی که تو سرمه باهاشون بازی کنم.

افتخاری خم شد و برگه های توی دستش را روی میز رها کرد: گاهی لازمه برای رسیدن به چیزایی که میخوای جلوی بعضیا سر خم کنی.

سرش را به طرفین تکان داد: دقیقا اشتباه بزرگت همین بود که فکر میکردی باید جلوی بعضیا سر خم کنی. اما من آدم سر خم کردن نیستم.

خم شد. برگه ای را روی میز هل داد و گفت: من فقط کاری که باید و میکنم و منتظر نتیجه اش می مونم.

افتخاری متعجب به برگه ی روی میز خیره بود.

سری به سمت شانه اش کج کرد و با ابروهای بالا رفته گفت: فکر نکن بخاطر تو دارم اینکار و میکنم. فکر کنم این بازی دیگه نیازی به شهاب نداره.

افتخاری گیج گفت: مردن شهاب و زهره چه سودی برای تو داره؟

شانه بالا کشید و گفت: برای من حذف شدن رئیس مهمه. بودنش یه مانع بزرگه.

-:فکر میکردم رابطه ات با آتش خوبه.

-:تا وقتی تو زنده ای من و آتش دشمن هم باقی میمونیم.

اخمی به چهره ی افتخاری نشست: میخوای آتشم بکشی؟

-:اگه آتش اونجا باشه مطمئنم زنده از اون خونه بیرون نمیای... به من ربطی نداره چیکار میکنی می تونی از این آدرس بگذری و اصلا توجه نکنی این آدرس شهابیه که پونزده ساله دنبال کشتنشی. یا می تونی همین الان دستور بدی شهاب و برای همیشه...

افتخاری با لبخندی خیره اش شد.

***

لبخند روی صورت او که هرگز حک نمی شد حال از بین رفتنی نبود. اسلحه ی بین انگشتانش رها شد. شهاب به رویش می خندید. شهاب حال با چشمان بازش خیره نگاهش می کرد. لبخندی روی صورتش بود و با لبخند کجش گویا تمام فحش های دنیا را نثارش می کرد.


موضوعات مرتبط: راند دوم ( ادامه رئیس کیه؟ )
برچسب‌ها: shahtut , وبلاگ اختصاصی shahtut , راند دوم , رمان راند دوم , راند دوم نوشته شاهتوت متدولوژی......
ما را در سایت متدولوژی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : methodologyo بازدید : 391 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 23:46