راند دوم 493

ساخت وبلاگ

چشم بست و ندید، تیری که به سوی او نشانه رفته بود هنوز در جای خود باقی است. ندید دستی که به سویش نشانه رفته بود غرق در خون است.

ندید، مردی خشمگین، به جان تک تک مردان افتاده است و سعی دارد تمام آن ها را از پا در بیاورد.

ندید، پویشِ خون ندیده، خوانخواهی می کند. چشم گشوده است و اسلحه را به سوی مردان امیرارسلان بزرگ نشانه می رود و با بی رحمی دست روی ماشه می فشارد.

ندید، امیرارسلان با شانه های افتاده به سمت ماشینش رفت و بی توجه به کشت و کشتارها، روی صندلی آن نشست و ماشین سیاه رنگ دره را رو به پایین پیش رفت.

ندید، تن مردانه ی عشق به روی زانوانش در مرگ گاه او به زمین کوبیده شد و نعره ای سر داد  که از زوزه ی گرگ اسیر هم دردآورتر بود.

***

طول اتاق افتخاری را قدم رو می رفت. خبر، پخش اطلاعات دو گروه بزرگ قاچاق مواد مخدر رئیس و امیرارسلان تمام کشور را بهم ریخته بود. آتش بالاخره آن چیزی را که انتظار داشت به همه داده بود. لبخندی به لب آورد. آتش بازی را همانطور که او میخواست هدایت کرده بود. علاوه بر امیرارسلان باند خودش را هم نابود کرده بود. حدس اینکه آتش وقتی تمام عزیزانش را از دست داد، دست به چنین کاری بزند دور از انتظار نبود.

آتش بیش از آنی که باید به خانواده اش وابسته بود. این وابستگی باید یک روز به پایان می رسید. شهابی که حتی آتش را بخاطر نمی آورد تنها زنجیری به پای آتش بود.

دلهره ی توی وجودش را به همراه بازدمش فوت کرد و نفس عمیق و بریده بریده ای کشید. انتظار می توانست کشنده ترین درد ممکن باشد. مخصوصا انتظار برای امیرارسلانی که...

با ورود افتخاری، نگاهش را به او که با شانه های افتاده پیش می آمد دوخت و آهسته گفت: تموم شد؟

افتخاری بدون نگاه کردن به صورتش گفت: تموم شد...

جلو رفت و روی صندلی بزرگ پشت میز مدیریتش جا گرفت.

سرش را چند بار بالا و پایین برد:  آتش هر چیزی که مربوط به تو و خودش می شد و فرستاده برای پلیس... دیگه نه باندامیرارسلان وجود داره نه باند رئیس...

افتخاری با تکان سر روی صندلی نشست و گفت: می دونم.

-:مرگ رئیس باعث نابودی هر دوتون شد. آتش بازی بزرگ و برای همیشه با نابود کردن هردوتون تموم کرد.

پوزخند صدا دار افتخاری باعث شد کمی دقیق شود. افتخاری گفت: من هنوز زنده ام می تونم باندم و دوباره سر پا کنم.

لبهای بهم فشرده اش از هم جدا شد. خیره به صورت افتخاری کم کم به خنده افتاد. صدای خنده اش که بالا رفت افتخاری متعجب خیره اش شد. دست به جیب برد و در حال بیرون کشیدن برگه ای گفت: اگه تونستی بعدش خودت و جمع و جور کنی حتما می تونی باندت و دوباره راه بندازی.

افتخاری در سکوت نگاهش کرد. برگه را روی میز مقابلش هل داد و با ابرو اشاره ای به آن زد: بخون...

کلافه و بی حوصله دستش را به سمت برگه دراز کرد و گفت: چی هست؟

-:خودت بخون.

دستانش را در جیبش فرستاد و منتظر ماند افتخاری عینک مستطیلی اش را از کشو بیرون بکشد و روی چشم بگذارد. خواندن برگه هم چند دقیقه ای وقت برد تا افتخاری ناگهان خشمگین برگه را در مشتش جمع کرد: این مسخره بازیا چیه؟! این چرت و پرتا چیه؟! کدوم احمقی این و نوشته.

لبخندی روی لبهایش نشاند: مسخره بازی؟! شاهین نوشته... هممون سالا قبل از مردنش... می تونی بدی برای شناسایی دست خط...

نیشخندی زد و با چشمکی دست به جیب تنش را جلو کشید: یه فکر بهترم داشتم اما خب الان دیگه کار نمیکنه.

مکثی کرد و ادامه داد: می تونستی قبل از کشتن آتش ازش آزمایش دی ان ای بگیری.

ابروان افتخاری در هم گره خورد. صورتش به سرخی می زد. خشمگین بود. با آرامش ادامه داد: اما دیگه نمیشه. چون تو کشتیش.

با قدم های آهسته به سمت افتخاری قدم برداشت. میز را دور زد و پشت سر افتخاری خم شد. از طبقه ی پایین میز اسلحه را بیرون کشید. نگاهی به کمری توی دستش انداخت و خود را بالا کشید. افتخاری با تعجب نگاهش می کرد. اسلحه را به روی میز مقابل افتخاری قرارداد و به سر جای قبلش برگشت. افتخاری برگه ی مشت شده را باز کرده بود و دوباره به آن خیره بود.

دستانش را روی لبه ی میز قرارداد و به سمت افتخاری خم شد. پاهایش را به حالت ضربدری کنار هم قرارداد و زمزمه کرد: می دونی می تونم ازت شکایت کنم، به عنوان تنها خانواده ی آتش... خب بالاخره خواهرمه. انکار کردنی نیست که خواهرم چقدر برام عزیز بوده و پدر بی رحممون نمی خواست خواهرم که از معشوقه اش بود گند بزنه به زندگیش برای همینم خلاصش کرده...

افتخاری ناباورانه نگاهش می کرد. رنگ به چهره نداشت.

چشم از نگاه خیره ی افتخاری گرفت و با خنده ی مسخره ای ادامه داد: ولی میدونی چیه؟

-:دلم نمیخواد اینقدر راحت بری زندگیت و توی زندون خوش و خرم بگذرونی. حالا که بهش فکر میکنم خیلی سخته توضیحش اما تو دختر خودت و کشتی. دختری که از خون خودت بود... نسبتش به تو نزدیکتر از نسبتیه که با من داشت. اما تو با دستای خودت کشتیش...

افتخاری میلرزید اما کسی نمی دانست لرزشش از حرص است یا از ترس؛ ترس از اینکه گفته های مهران درست بود. آتش... آتشی که چندین سال زندگی را به کامش تلخ کرده بود، دخترش بود! تمام این سالها تشنه ی شکست دادنش بود و حالا که همه چیز تمام شده بود، بیش از هر زمان دیگری احساس سرشکستگی میکرد. گویا او باخته و آتش برنده شده بود. شاید به خاطر این که تنها چیزی دوران خوش بودن در کنار مریم را یادآوری میکرد، تنها کس، به جز این تجسم واقعی شیطان که جلوی رویش بود، که خون او در رگهایش بود را با دستان خود نابود کرده بود، یا شاید هم به این خاطر که امیرارسلان بدون رئیس به کاری نمی آمد!

مهران بی خیال وراجی میکرد. می خواست یک وارث لایق داشته باشد اما به جایش این هیولا را ساخت. سنگ متحرکی که از کشته شدن خواهرش توسط پدرش این چنین پیروزمندانه لبخند میزد.

-:نمی دونی چقدر سخته چند سال یه چیزی رو بدونی و هیچی نگی! ولی حالا که قیافتو میبینم، میبینم واقعا ارزششو داشت. تموم اون وقتایی که تو و آتش مثل سگ و گربه میفتادین به جون هم همش یه چیزی ته دلم قلقلکم میداد که بگم، ولی من مقاومت کردم و حالا اینم نتیجش... هیچ وقت اینطوری ندیده بودمت امیر هوشنگ افتخاری ملقب به امیرارسلان!

نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. چندش آور بود، خودش هم میدانست اما نمی توانست لبانش را کنترل کند.  

نفس عمیقی کشید: اوم... دیگه داره مزش میره! اگه عاقلانه فکر کنی، الان دوتا گزینه داری؛ یکیش همونیه که جلوته، اون خوشگله رو میگم...

لب و لوچه اش را آویزان کرد: اون یکیشم اینه که اونقدر بی غیرت باشی که ککتم نگزه. بگی دخترم و کشتم، خوب که چی به یه ورم... مهم اینه که من هنوز هستم، نه...

افتخاری سر بلند کرد و به چشمان مشتاق مهران خیره شد. جوری نگاه میکرد که انگار منتظر ضربه پنالتی تیم محبوبش هست. دندانهایش را به هم فشرد. به سمت اسلحه خم شد. زیر چشمی نگاهی به مهران انداخت که لحظه به لحظه گل از گلش می شکفت. لبش را گاز گرفت. با آرامش کمری را هل داد به سمتش و با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت: هنوز خیلی مونده بچه جون!

مهران متعجب دست دراز کرد و اسلحه را برداشت: آفرین... تا لحظه ی آخرم منو متعجب میکنی ولی میدونی بابا... تو نقشه های من دیگه جایی واسه تو نیست، پس باید بمیری!

قنداق کمری را در کف دست فشرد و آن را به سمت سرش گرفت: دیگه باید بری...

افتخاری بی هیچ حرکتی به چشمانش خیره شده بود، انگار که هیچ سلاحی در میان نبود. نگاهش چیزی آمیخته از افتخار و تنفر بود. ناگهان احساس کرد چیزی در قلبش فرو رفت. درد زیادی داشت اما نه به اندازه ی خنجری که پسرش زده بود. ابتدا دست چپش و بعد دست راستش شروع به تیر کشیدن کرد. دردی که در قفسه ی سینه اش احساس میکرد به گردن و شانه هایش ریشه انداخت. نفسش به سختی بالا می آمد و عرق بر پیشانی اش نشسته بود.

مهران با تمسخر گفت: چیه؟ امیرارسلان بزرگ ترسیده؟!

افتخاری جوابش را نداد. نمی خواست نفسش را برای او هدر دهد. با دست راستش سینه اش را چسبید و فشرد تا دردش کمتر شود اما بی فایده بود. احساس تهوع داشت. امکان نداشت... او که هیچ سابقه ی بیماری قلبی نداشت. امکان نداشت چنین بلایی سرش بیاید.

مهران هم شرایط را فهمیده بود. ناباورانه اسلحه را پایین آورد. با همان لحن همیشگی اش گفت: داری میمیری...

پوزخندی زد و به صورتش دقیقتر شد. تا به حال مرگ کسی را اینچنین از نزدیک حس نکرده بود. کمی فکر کرد: میخوای زنگ بزنم اورژانس... هر چی نباشه تو که نمی خواستی بمیری!


موضوعات مرتبط: راند دوم ( ادامه رئیس کیه؟ )
برچسب‌ها: shahtut , وبلاگ اختصاصی shahtut , راند دوم , رمان راند دوم , راند دوم نوشته شاهتوت متدولوژی......
ما را در سایت متدولوژی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : methodologyo بازدید : 518 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 23:46