راند دوم 494

ساخت وبلاگ

سه سال بعد:

آسمان رُم نم نم می بارید. چشم نبسته بود اما گویا در ورای ویوی زیبای رم، خانه ای چوبی را در میان جنگل می دید. خانه ای که پس از سالها تنها یک شب آرامش را مهمان زندگی اش کرده بود. خانه ای که در آن نه به دنبال آینده می گشت و نه گذشته. گویا آن خانه سحرش میکرد و همه چیز را از ذهنش دور می کرد.

با چند ضربه ای که به در اتاقش نواخته شد، پلک زد. به سمت در برگشت و آهسته و خشک اجازه ی ورود داد.

جی جی در حال ورود، کلاه فضایی جدیدش را از سر کشید. با لبخندی گفت: چه خبرا؟

به صندلی اش تکیه زد و با تکان سر گفت: خبرا گویا پیش توئه...

جی جی نیشخندی زد و گفت: با دوست دخترم رفته بودم خوشگذرونی.

از یادآوری کلمه ی دوست دختر، نام آتش در ذهنش زنده شد. زمزمه کرد: پس بالاخره دست از سارا کشیدی...

-:سارا دو سال پیش ازدواج کرد و حتی یادش نمیاد من وجود داشتم. تا الانم چون حسش نبود سراغی از کسی نمی گرفتم.

تنها به تکان سرش اکتفا کرد. جی جی خود را روی صندلی پرت کرد: امروز دو ماه شد.

متعجب پرسید: چی؟

جی جی کلاهش را بین انگشتانش تاب داد: دو ماهه فرانک قهر کرده رفته، نمی خوای بری دنبالش؟ نمی خوای برش گردونی؟!

بی حوصله گفت: من نگفتم بره، مشکلی هم باهاش نداشتم که بخواد بره.

-:ولی رفتنش تقصیر توئه. الانم باید بری برش گردونی... به عنوان یه زن فرانک حق داره گاهی ناز کنه.

این را دونا گفت و در حال بستن در اتاق ادامه داد: بهتره این عزاداری مسخره رو تموم کنی و یه سر بری ایران.

اخم کرد و در حال پیش کشیدن مانیتور به سمت خود گفت: من ایران نمیرم.

دونا چیزی روی میز گذاشت. نگاهش را بالا کشید و دونا با ابرو به بلیطی که روی میز قرارداده بود اشاره زد: برای پس فردا شبه... میری ایران و با فرانک برمیگردی. می تونی یه سرم به مزار آتش بزنی. شاید بهتر باشه برای یبارم شده بهش سر بزنی و باهاش حرف بزنی. لازم نیست با جت شخصی بری... بهتره یکم قاطی مردم بشی.

دستش را مشت کرد: من و روانکاوی نکن دونا...

-:توی این لحظه، کسی که بیشتر از همه نیاز به روانکاوی داره تویی انریکو... زنت حامله هست و دوماهه قهر کرده رفته. درست وقتی که بهت نیاز داره تنهاش گذاشتی... فرانک برای سر و کله زدن باهات صبر زیادی داره. من بودم همین الان از شرت خلاص می شدم.

سرش را بیشتر کج کرد و با تمسخر گفت: پس باید خوشحال باشم تو زنم نیستی.

دونا چشمانش را روی هم فشرد. بعد از سه سال دیگر این رفتارش قابل تحمل شده بود. سه سال گذشته، گویا اصلا او را نمی شناخت. تلخ ترین آدمی بود که می شد با او روبرو شد. هیچ چیز نمی توانست لبخند را مهمان لبهایش کند. هیچ چیز نمی توانست باعث شود کمی ملایمت نشان دهد.

قدمی برداشت. با اشاره به جی جی روی  میزش خم شد و دستانش را روی برگه های مقابل انریکو گذاشت: میری ایران انریکو... این یه خواهش نیست یه دستوره... اگه خودت و جمع و جور کردی که همه چیز مثل تموم این سالا ادامه پیدا میکنه اما اگه بخوای با این رفتارت ادامه بدی، نه روی من حساب کن نه جی جی... فرانک هم فکر نکنم بتونه حتی با وجود اون بچه بیشتر از این تحملت کنه.

سرش را بالا کشید و با فک منقبض شده به صورتش خیره شد. دونا ابروانش را در مقابل صورت خشمگینش بالا کشید. جی جی سکوت کرده بود.

دونا قدمی عقب گذاشت و در حال بیرون رفتن گفت: جی جی دارم میرم خونه. من و میرسونی؟!

جی جی از جا بلند شد. نگاهی به دونا که از اتاق بیرون رفته بود انداخت و زمزمه کرد: اینبار جدیه. کوتاهم نمیاد. اگه بری ایران شاید بتونی یکم با خودت کنار بیای. فرار کردن هیچی و درست نمیکنه. باهاش روبرو شو انریکو... آتش نیست اما مطمئنم اگه بود آدمی نبود مثل تو خودش و ببازه. چیزی که من از آتش می شناسم، جلوی هر چیزی وای میستاد و با قدرت با همه چی روبرو می شد.

هر دو تنهایش گذاشتند. از پشت میز بلند شد و به سمت میز کوچک گوشه ی اتاقش راه افتاد. در حال ریختن، ویسکی داخل لیوان نگاهش را به تابلوی آتش سوزاننده ای که به دیوار آویزان بود، دوخت. لیوان را به لب برد و در حال نوشیدنش نگاهش را اسیر شعله های آتش کرد. قدمی عقب گذاشت و در حال نشستن روی میز، پلک زد.

دوست داشت امیرارسلان را نابود کند اما امیرارسلان بعد از سکته و اسیر ویلچر شدنش به اندازه ی کافی اسیر زندگی بود. دوست داشت تمام آدم ها را برای نابودی آتش، از بین ببرد اما...

دندان هایش را به لبه ی لیوان فشرد و تمام محتوای لیوان را یک نفس سر کشید. تنش داغ شده بود... شاید حق با دونا بود. باید می رفت و او را می دید. شاید باید می رفت و خاطرات گذشته را زنده می کرد. شاید آتش را می توانست یکبار دیگر لمس کند. کاش آن روز چراغ قرمز را رد می کرد تا مانع آتش باشد.

چرخید و به بلیط روی میز خیره شد. دست لرزانش را به بلیط رساند. نگاهش از روی بلیط به سمت صفحه ی روشن تبلت کشیده شد و جدیدترین خبر روز...

بالاخره لیست دفتر حساب ها تمام شده بود. بالاخره توانسته بود تمام کسانی که در دفترحساب ها اسمی از آن ها وجود داشت را به نوعی تسلیم دولت کند.

چشم بست و نفس سنگینش را فوت کرد.

***

ایران ، تهران:

چشم از مردم در حال رفت و آمد گرفت و به چمدان هایی که حرکت می کردند و نزدیک می شدند دوخت. با نزدیک شدن کیف سامسونتش، دستش را به سمت آن دراز کرد و به راه افتاد. قدم هایش را آرام و شمرده بر می داشت که کودکی مقابل پایش قرار گرفت.

سر بلند کرد و خود را عقب کشید که نگاهش به روی چشمان طوسی در میان مردم در حال رفت و آمد ثابت ماند. همان موهای پرکلاغی... همان صورت... همان قد و هیکل... خودش بود. نفسش حبس شد. تمام تنش یخ زده بود.

مطمئنا این چشمان این نگاه متعلق به آتش بود. آتش نگاهش می کرد.

آب دهانش را فرو داد و ناخودآگاه پلک زد.

چشم گشود. آتشی نبود. سرش چرخید... به دنبال همان نگاه طوسی چشم چرخاند. قدمی به جلو برداشت. باز هم سرچرخاند. نبود... آتش بود... آتش آنجا ایستاده بود. آتش خودش بود که آنجا ایستاده بود اما الان...

به قدم هایش سرعت بخشید و درست همان جایی که آتش ایستاده بود ایستاد. با هراس به دور خود چرخید و با بریده بریده رها کردن نفس هایش نالید: نه... مطمئنم خودتی... کجایی آتش.

چرخید. نگاهی به پشت سرش انداخت و با عجله قدم برداشت. به آن سمت دوید و چشم چرخاند. با دیدن پله های برقی به سرعت از آن بالا رفت. زنی را که ایستاده بود عقب زد و خود را به بالاترین نقطه ی آن رساند و چشم به پایین دوخت.

چشم بست. چشمان طوسی مقابل نگاهش جان گرفت. دستش را با خشم روی صورتش کشید و دوباره چشم چرخاند. اشک به چشمانش دوید. در سه سال گذشته یکبار هم او را در خواب ندیده بود و حال... در بیداری مقابل چشمانش پیدا شده بود.

پله برقی به قسمت آهنی رسیده بود و بی اختیار پایش روی آن کشیده شد و قبل از اینکه بتواند به خود بجنبد، به زمین کوبیده شد. صدای فریاد چند نفری بلند شد اما هیچ دردی حس نکرد. هیچ حسی نداشت. نه بخاطر زمین خوردنش با این تیپ و قیافه شرمنده بود و نه هیچ حالی برای توضیح به کسی داشت.

مردی خم شد و سعی کرد بازویش را بگیرد و در همان حال گفت: خوبین آقا؟

سرش را بلند کرد. چشمان مرد سیاه بود. چشمانش را بست تا در تاریکی فرو برود.

مرد دوباره تکانش داد: آقا؟

چشم گشود. چشم از صورت مرد گرفت و نگاهش به کیفش افتاد که با فاصله روی زمین افتاده بود. تمام مدارکش در آن کیف بود. سرش را بلند کرد و در حال بیرون کشیدن بازویش از دست مرد زمزمه کرد: ممنون. خوبم.

مرد لبخندی به رویش زد. پسر جوانی کیفش را برایش آورد. دستش را به زمین تکیه زد و سعی کرد خود را بالا بکشد. بی اختیار تلو تلو خورد. مرد با تردید گفت: گویا حالتون خیلی خوب نیست.

دستش را به سمت کیفش دراز کرد و سری به نفی تکان داد و برای پسر جوان لب زد: ممنونم. حالم خوبه.

از مرد هم تشکر کرد. جمعیتی که جمع شده بودند به آرامی متفرق شدند. پسر جوان با نگاهی گفت: می خواین روی صندلی بشینین؟

سرش را به طرفین تکان داد: یه لحظه سرم گیج رفت همین. فکر میکنم بخاطر گشنگیه.

پسر جوان با اکراه تنهایش گذاشت. بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد چرخید و دوباره به پشت سرش خیره شد. به طبقه ی پایین زل زده بود. لبخند کمرنگی روی لبش آمد که بغض سنگی با خود همراه داشت. لبهایش را بهم فشرد و زمزمه کرد: می خوام بمیرم.

مرگ برایش ساده نبود. در تمام این سه سال به مرگ فکر کرده بود. بارها و بارها... مرگ برایش از این زندگی شیرین تر بود اما... به نوع بسیار مسخره ای از مردن واهمه داشت. گویا هنوز باید زندگی می کرد. در سه سال گذشته تنها دوبار خانواده اش را دیده بود. دو باری که به دعوت فرانک مهمان شان شده بودند. دو باری که پرهام با تاسف برایش سرتکان داده بود.

در برابر خانه ی بهزاد، از تاکسی پیاده شد. مرد راننده با تردید نگاهش می کرد. به سمت در قدم برداشت و مقابل آن ایستاد. سه سال... سرش را بالا کشید. هنوز هم همان آسمان بی ستاره...

دستش را بلند کرد و به سمت زنگ در برد. برای فشردنش تردید داشت اما بالاخره صفحه ی سیاه رگ لمسی آن را با انگشتش لمس کرد و نور زیادی به صورتش دوید و در تاریکی کوچه، صورتش را زیر نور گرفت.


موضوعات مرتبط: راند دوم ( ادامه رئیس کیه؟ )
برچسب‌ها: shahtut , وبلاگ اختصاصی shahtut , راند دوم , رمان راند دوم , راند دوم نوشته شاهتوت متدولوژی......
ما را در سایت متدولوژی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : methodologyo بازدید : 463 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 23:46