راند دوم 491

ساخت وبلاگ

قلبی دیگر در سینه نداشت تا ضربانی برای نواختن داشته باشد. پلک زد... شهابی را بخاطر آورد که اولین بار روی ویلچر در خانه ی شاهین در مقابلش حضور داشت. شهاب...

شهابی که برادر بود حتی در تمام این سالها لبخندی نثارش نکرده بود. حتی خیره در صورتش نگاه نکرده بود. حتی یکبار نامش را به زبان نرانده بود اما او برای شهاب جان داده بود. بخاطر شهاب زندگی را فردا کرده بود که حال شهاب این گونه تنهایش بگذارد... که بی خداحافظی رهایش کنند؟!...

دنیا هر لحظه برایش تنگ تر می شد. قلبش در سینه نمی کوبید.  زندگی به دوران افتاده است... چشم هایش داغ است اما قطره ای از آن ها سرازیر نمی شود.

روی سرامیک های سرد و سفید، در اتاقک کوچک حمام در خود جمع شده است و هیچکس نمی تواند بفهمد او چگونه ذره ذره در میان این آب یخ جان خواهد داد.

گلویش خش دارد. گویا سالهاست کلمه ای به زبان نیاورده است. قلبش می سوزد. تمام صورتش هم می سوزد. تمام وجودش می سوزد.

تن یخ زده اش هم گویا نه نیازی به آب دارد نه نیازی به غذا... شنیده بود اگر سه روز غذا نخورد می میرد. سه روز گذشته لبهایش از هم جدا نشده بودند و هنوز زنده بود. سه روز گذشته هیچ تکانی نخورده بود و هنوز زنده بود. سه روز گذشته دنیا برایش جهنم بود و هنوز می توانست نفس بکشد. از نفس کشیدن هم بیزار بود. می خواست مستقیم راهی جهنم شود. می خواست همه جا تاریک شود و برای همیشه چشم از این دنیا ببندد.

گویا برای اولین بار درد را حس می کرد. دردی که نمی دانست چطور می تواند منبعش را قطع کند. چطور می توانست از این دردی که تمام وجودش را در خود می فشرد خلاص شود!؟

تنها راه خلاصی از این درد را مرگ می دانست. مردن و رها شدن بهترین راه برای ادامه بود.

پلک هایش را روی هم فشرد و سرش را کمی به سمت بالا کشید. قطرات یخ زده ی آب به صورتش کوبیده شدند. لبهایش را از هم گشود. آب با سرعت زیاد وارد دهانش شد و به قبل از اینکه بتواند کنترل کند به سرفه افتاد و حس خفگی وادارش کرد سرفه بزند.

***

دستی روی شانه اش نشست. سرش را عقب کشید و چشم از صفحه ی سیاه لپ تاپ گرفت. فرانک کمی نزدیکتر شد. دستش را به گردنش فشرد و سرش را به سمت خود کشید.

سرش که به شکم فرانک رسید چشم بست و دستش را به دور کمر او حلقه زد و با تمام قدرت خود را به تن او فشرد. دست فرانک با مکثی طولانی روی سرش نشست و به آهستگی میان موهایش حرکت کرد و نوازش وار به حرکتش ادامه داد.

بعد از مدت ها، اشک به چشمانش دوید. لب پایینش را بین دندان هایش کشید و چشمانش را به روی هم فشرد. فرانک با مهربانی گفت: پیداش میشه... نگران نباش.

سرش را بیشتر به تن فرانک فشرد. بعد از چهار روز، هر کجا که به ذهنش می رسید آتش پنهان شده باشد را گشته بود. دیگر جایی نبود که بخواهد به دنبالش بگردد. فردا برای پیدا کردن آتش به سراغ بیمارستان ها و پزشکی قانونی می رفت... شاید آنجا می توانست ردی از او پیدا کند. شاید می توانست بفهمد آتش بعد از چهار روز کجاست.

قلبش در سینه فشرده می شد. استخوان هایش به درد آمده بود. بعد از مدت ها با وجود ناراحتی فرانک تمام شیشه ی طلایی رنگ را خالی کرده بود.

سر بلند کرد. به ته سیگارهای انباشته شده ی درون زیرسیگاری نگاه کرد.

فرانک کمی خود را عقب کشید. بازویش را گرفت و گفت: پاشو... باید یکم بخوابی. چند روزه حتی نخوابیدی...

از روی مبل کنده شد. فرانک به سمت تخت قدم برداشت و او را هم همراه خود کشید.

روی تخت دراز کشید و فرانک فاصله می گرفت که دستش را به مچ دست او رساند و به سمت خود کشید. فرانک که روی تخت نشست سرش را به نرمی رو تختی فشرد و لب زد: اولین باری که دیدمش، یه کلاه کاسکت سرش بود و موهاش و زیرش پنهون کرده بود. وقتی اون کلاه و از سرش برمی داشتم، موهاش از زیر کلاه بیرون زد و اون موقع بود که فهمیدم دختره... اولین بار، همون لحظه، تنها چیزی که ازش توی ذهنم موند چشماش بود. چشمای خاکستریش...

فرانک زمزمه کرد: فکر میکردم لنز میذاره.

آهسته خندید: منم یه روزی همچین فکری میکردم. اما بعدها فهمیدم چشمای خاکستریش دقیقا چشمای خودشه... با اون نگاه سردش... برام قابل درک نبود. نمی تونستم بفهمم چرا اینقدر سخت و غیرقابل نفوذه. اما برام جالب بود. هر حرکتی که می کرد، هر کاری که می کرد، حتی خندیدنشم جالب بود. وقتی کل کل می کرد... وقتی تهدید می کرد... هیچوقت ندیده بودم بخنده. همیشه حساب شده هر کاری و انجام می داد. انگار خلق شده بود که همونطوری زندگی کنه. آروم... شمرده شمرده... با دقت... هیچکس جرات نمی کرد حرف روی حرفش بیاره. اما با این همه، همه دوسش داشتن. با همین رفتارش محبوب دل همه بود.

نفس عمیقی کشید: اولین باری که بوسیدمش، یه سیلی خوابوند تو گوشم.

فرانک تکانی خورد. دستش مشت شد. چشم بست و تمام هوای اطراف را به ریه هایش فرستاد. انریکو با بیخیالی گفت: شش سال بعدش جرات نکردم یبار دیگه اینکار و بکنم. انگار ابهتش منم گرفته بود. منم فهمیده بودم حق ندارم کاری بکنم. فهمیده بودم نمی تونم بدون اجازه اش پیش برم.

فرانک به سختی گفت: بعدش اجازه داد؟

سرش را چسبیده به تخت تکان داد: هیچوقت اجازه ی اینکار و نمی داد. براش هر چیزی جز برادرش تعریف نشده بود.

لبهایش به خنده باز شد: من حتی به شهاب هم حسودی می کردم، چون اون شهاب و دوست داشت. شهاب براش تموم زندگیش بود.

دستش را بالا آورد: یه روزی میخواست من و بکشه... وقتی می زد گفت دوسم داره اما وقتی شهاب و دیدم فهمیدم دروغ می گفته... اون هیچکس و به اندازه ی شهاب دوست نداشت.

فرانک آهسته از جا بلند شد و گفت: بخواب انریکو... یاس پیدا میشه. بهت قول میدم.

چشمانش را روی هم فشرد و صورتش را در پارچه ی ابریشمی رو تختی فرو برد. آتش اگر نمی توانست بسوزاند، به آرامی در خود می سوخت.

***

جی جی، آدرس را فرستاد. صبح به محض بازکردن چشمانش جی جی تماس گرفته بود که جای آتش را پیدا کرده است. با همان لباس های نامناسب و عرق کرده ی تنش بیرون زده بود.

پا روی گاز فشرد و چشم دوخت به آدرسی که روی جی پی اس نمایش داده می شد. تنها پنج دقیقه ی دیگر تا رسیدن به محل مورد نظر فاصله داشت. با رسیدن به چراغ قرمز با خشم پا روی ترمز کوبید و فریاد کشید: لعنتی...

چهار روز گذشته را به سختی تحمل کرده بود اما در این لحظه دیگر توانی برای تحمل نداشت. میخواست ببیندش. در آغوش بکشدش و سرش را به روی سینه بگذارد. کنار گوشش آهسته از زندگی زمزمه کند. میخواست همه کسش باشد.

حالا که دیگر کسی را نداشت می توانست همه ی دنیای او باشد. می توانست زندگی را به او هدیه کند. کافی بود او بخواهد...

با سبز شدن چراغ ماشین را به راه انداخت. چیز زیادی نمانده بود. چند لحظه ی دیگر می رسید. او را در آغوش می کشید و با خود به جای امنی می برد. جایی که دیگر نه خبری از امیرارسلان بود نه مهران و هیچ کس دیگر...

به خیابان فرعی پیچید و هیجان زده پا روی گاز فشرد که کودکی از پیاده رو در خیابان پرید. هراسان و با قدرت پا روی ترمز فشرد. ماشین با صدای آزاردهنده ای متوقف شد. کودک با اخم از خیابان عبور کرد و بی توجه به نگاه خشمگین اطرافیان و کودک، دوباره راه افتاد. فرصتی برای تلف کردن نداشت.

فرمان را پیچاند و درون کوچه پیچید که نگاهش به ساختمان سفیدی افتاد. پا روی گاز فشرد تا خیابان را کوچه را بپیچد. دستش که روی فرمان بود نگاهش به ماشین سیاه رنگ افتاد و آتشی که پشت فرمان می نشست. قبل از اینکه بتواند مسیر را طی کند ماشین از جا کنده شد و به راه افتاد. بدون توقف پا روی گاز فشرد اما گویا آتش هم برای رفتن عجله داشت چون با سرعت وارد خیابان اصلی شد و گاز داد. به دنبال آتش وارد خیابان شد. درست پشت سرش قرار گرفت و چراغ زد شاید آتش متوجهش شود و ماشین را متوقف کند اما آتش بی توجه در طول اتوبان با سرعت می راند.

شماره ی جی جی را گرفت و با پخش شدن صدایش گفت: آتش و پیدا کردم اما الان پشت فرمونه... داره با سرعت میره سمت جاده ی قم...

جی جی متعجب گفت: اونجا چیکار میتونه داشته باشه!؟ باید بره سراغ شهاب و زهره... یا قبر اونا اما جاده ی قم.

-: حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته جی جی... جی پی اسم و کنترل کن و بچه ها رو بفرست جایی که میرم.

-:بهتره متوقفش کنی.

نالید: انگار هیچی نمیبینه. داره با دویست تا میرونه... همین الان داره از سه چهارتا ماشین همزمان سبقت میگیره. خیلی عجله داره...

-:یه خبرایی شده. رضایی داره زنگ میزنه... بعدا تماس میگیرم.

تماس قطع شد. پایش را روی گاز فشرد و به دنبال آتش از دو ماشین پیش رویشان سبقت گرفت. آتش تقریبا از شهر خارج شده بود. پایش را تا ته روی گاز فشرد و سعی کرد خود را به آتش برساند که تلفنش دوباره زنگ خورد.

جی جی به محض اتصال ارتباط گفت: انریکو، باید جلوی آتش و بگیری... همین الان رضایی خبر داد، تموم اطلاعات مربوط به باند امیرارسلان و رئیس امروز ارسال شده برای تمام واحدای پلیس...


موضوعات مرتبط: راند دوم ( ادامه رئیس کیه؟ )
برچسب‌ها: shahtut , وبلاگ اختصاصی shahtut , راند دوم , رمان راند دوم , راند دوم نوشته شاهتوت متدولوژی......
ما را در سایت متدولوژی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : methodologyo بازدید : 417 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 23:46