راند دوم 487

ساخت وبلاگ

نگاهی به دو طرف انداخت. نگاهش به در اتاق کودکان بود. صدای گریه روی اعصابش راه می رفت اما چشم از در اتاق بر نمی داشت. به محض بیرون آمدن پرستار خود را در نیمه ی تاریک دیوار پنهان کرد. پرستار با قدم های آرامی به سمت استیشن پرستاری راه افتاد. نگاهی به سمت دیگر انداخت و با چند قدم بلند خود را به در اتاق رساند. پشت به در ایستاد و دستش را پشت سرش کشید و دستگیره را پایین برد و در را باز کرد. عقب عقب وارد اتاق شد و در را بست. دستش را به سمت ساعتش برد و نور چراغ قوه ی آن را روشن کرد.

به سمت تخت کوچک نزدیک شد و نام اولین کودک را از روی مچ دستش خواند. به سراغ دومی رفت.

صدای صحبت که به گوشش رسید سریع چراغ را خاموش کرد و خود را ما بین دو تخت کشید و نفسش را حبس کرد.

چند لحظه طول کشید تا صدای قدم ها نزدیکتر شد. دستگیره ی اتاق کمی پایین کشیده شد و سری از ما بین در داخل شد. خود را پایین تر کشید و نفسش را نگه داشت. پرستار نگاهی به اتاق انداخت و بیرون رفت. در حال بستن در گفت: همشون خوابیدن.

-:شنیدی میگن یکیشون بچه ی یکی از اون کله گنده هاست.

-:همونی که امروز کل بیمارستان و شیرینی داد؟

پرستاری که صدای ظریف تری داشت گفت: آره. میگن شام داده کل بیمارستان و... بچه چیه!؟ دختره یا پسر؟

-:پسره... خیلی هم نازه. هنوز چشاش باز نشده.

-:خوشبحالش... یکی مثل این بچه از وقتی به دنیا میاد کلا خوشی از سر و روش می ریزه. یکی هم مثل من هنوز هشتش گروئه نهشه. اینقدر دوندگی کردم هنوز به هیچ جایی نرسیدم.

پرستار دیگر خندید و گفت: تو که وضعت خوبه. دو سه سالم تحمل کنی باز اون مدرکه رو داری. حقوق دکتری میگیری من و چی میگی؟! تا ته عمرم باید با همین حقوق پرستاری سر کنم.

-:عوضش اینقدر عذاب نمیکشی. نزدیک چهل و هشت ساعته بیدارم.

صدایشان کاملا ضعیف شده بود و دیگر به گوش نمی رسید. با خیال راحت خود را از بین تخت ها بیرون کشید و دوباره چراغ را روشن کرد و مشغول گشتن شد. یک ردیف را کاملا گشته بود و خبری از کودک مورد نظرش نبود. به سراغ دومی ردیف رفت و با دیدن نام افتخاری روی مچ دست کودکی، نیشخندی زد. چراغ ساعتش را خاموش کرد و پتو را از صورت کودک کنار زد.

نگاهی به دستگاه بالای سر کودک انداخت. به محض گریه کردنش کل بیمارستان پیدایشان می شد. دست پیش برد و دکمه ی خاموش دستگاه را زد. دو دستگاه بعدی را هم از برق کشید و دستش را زیر سر کودک فرستاد که صدای نق نق کودک بلند شد. به تندی عقب کشید. نگاهی به اطراف انداخت و دستمالی از روی یکی از میزها برداشت. بازش کرد و شیشه ی کوچکی از جیب بیرون کشید و در دستمال خالی اش کرد.

دستمال را که جلوی صورت کودک گرفت، نق نق کودک قطع شد و سرش به سمت چپ متمایل شد. نگاهی به در اتاق انداخت و کودک را در آغوش کشید.

عقب گرد کرد و با قدم های بلند در برابر در اتاق ایستاد. گوش به در اتاق چسباند و وقتی از نبود کسی مطمئن شد دستگیره را تکان داد و از اتاق خارج شد. نگاهی به دو طرف سالن انداخت و مسیر را به سمت آسانسور تغییر داد. قبل از آسانسور، وارد یکی از اتاق ها شد و منتظر ماند. صدای قدم هایی نزدیک شدند و با چند لحظه مکث باز هم دور شدند.

از اتاق بیرون آمد. نگاهی به آسانسور انداخت و با دیدن چرخ تمیز کاری خود را به آن رساند. کودک را بین ملحفه های کثیف انداخت و رویش را با ملحفه ها پوشاند و چرخ را به راه انداخت. نگاهی به دوربین ها انداخت و با رسیدن به در اتاق لباسها وارد شد و لباس یکی از خدمه را تن زد و بیرون آمد. سرش را کاملا خم کرده و در یقه اش فرو برد و به سمت آسانسور به راه افتاد. با ورود به آسانسور لبخندی روی لب نشاند. این ماموریت هم کامل شده بود.

***

هق هق و فریادهای فرشته غیرقابل تحمل بود. نمی خواست اشک ریختن و فریاد زدن را تحمل کند. با اشاره ای به دکتر اجازه داد او را باز هم با آرام بخش ساکت کنند.

احتشام، در بیرون از اتاق انتظارش را می کشید. با خروج از اتاق احتشام گفت: حالش چطوره؟

با کلافگی دستش را روی پیشانی اش حرکت داد: افتضاح...

-:هنوز هیچی پیدا نکردیم. همه دارن دنبالش می گردن.

-:فرشته ول کن نیست. مدام میگه کار امیرارسلانه.

احتشام با آرامش گفت: کار اون نیست.

سرش را با جدیت تکان داد: میدونم. امیرارسلان هیچوقت اینکار و نمیکنه. بیشتر از من برای نوه دار شدن مشتاق بود. کار رئیسم نیست. آتش چنین بازی نمیکنه.

-:انریکو چی؟

-:انریکو هم اینقدر پست نیست. هر کاری بکنه بالاخره پویشه. هیچوقت دست به یه بچه نمیزنه. فکر نمیکنمم در مورد بچه اطلاعی داشته باشه وگرنه تا الان یه حرفی می زد.

احتشام متفکر گفت: هیچکس به ذهنم نمیرسه که بخواد چنین کاری بکنه. هر چند جز اینا کسی هم در مورد بچه اطلاعی نداشت. شما قرار گذاشتین مراسم عروسی و بعد از به دنیا اومدن بچه بگیرین که کسی در موردش مطلع نشه. بخاطر پولم دزدیده نشده، اگه دنبال پولش بودن باید تا الان زنگ می زدن. نگه داشتن یه بچه چند روزه کار هرکسی نیست.

-:هر کسی و میشناسی بذار دنبالش بگردن. میخوام بچم هر چی زودتر پیدا بشه.

احتشام به سمت آسانسور قدم برداشت: شاید بهتر باشه از رئیس و انریکو هم کمک بخوای...

پوزخندی زد: من پرنفوذ ترین فرد این کشورم اما نمی تونم بچه ی خودم و پیدا کنم. خیلی خوبه که الان فهمیدم زورم نمیرسه هیچ غلطی کنم.

-:اینطوری نیست. مطمئنم یا کار یکیه که اصلا به ذهنمون نمیرسه یا کار گنده تر از ایناشه.

با خشم مشتش را نثار دیوار کرد و فریاد وار گفت: کار هر احمقی باشه میخوام بچم پیدا بشه.

صدای زنگ تلفن خفه اش کرد. متعجب گوشی را از جیبش بیرون کشید و به شماره ی ناشناس روی آن خیره شد. احتشام هم با شنیدن صدای تلفنش نزدیک شد و با دیدن شماره به تندی زمزمه کرد: جواب بده، شاید خبری از بچه داشته باشن. با جایزه ای که گذاشتی توی تلویزیون شاید یکی زنگ زده باشه.

پوزخندی زد: اونا شماره ی خصوصیم و ندارن.

دستش را روی صفحه ی به حرکت در آورد و گوشی را به گوشش چسباند: بله؟

-:جناب افتخاری؟! مهران افتخاری.

آهسته پاسخ داد: خودممم.

-:یه چیزی برات دارم.

چینی به پیشانی اش انداخت و با اشاره به احتشام گفت: چی؟!

صدای پشت تلفن که زمخت و جدی به نظر می رسید گفت: از طرف سازمان برات یه نصیحت دارم. خوب گوش کن...

از شنیدن نام سازمان گوش هایش زنگ خورد. سازمان!؟ سازمان دومینو!!! تنها سازمانی بود که می دانست اعضایش آن را سازمان می نامند. به تندی گفت: بچم و شما دزدیدین!؟ چه بلایی سر بچم آوردین...

صدا با همان آرامش ادامه داد: کسی که با ما طرف بشه همچین بلایی سرش میاد. یادت باشه دیگه با ما بازی نکنی... هدیه ی خوبی برات فرستادیم. تا الان باید رسیده باشه خونت. می تونی بری تحویلش بگیری.

تماس قطع شد. فریاد کشید: عوضی.... بچم کجاست؟!

احتشام متعجب نگاهش می کرد و همه خود را به سالن رسانده بودند.

مهران فریاد می کشید که یکی از مردان، با جعبه ی بزرگی در دست از پله ها بالا آمد و با دیدن مهرانی که دیوانه وار فریاد می کشید لحظه ای مکث کرد.

مهران گوشی توی دستش را به سمت دیوار پرتاب کرد و گوشی با تکه های جدا شده روی زمین رها شد. مرد با تردید به سمت مهران قدم برداشت و آن را به طرف مهران گرفت: چند دقیقه پیش رسید.

سر مهران و احتشام همزمان به سمت مرد چرخید و رنگ مهران به وضوح با دیدن جعبه پرید. تنش به لرز افتاد و با قدم های آهسته ای به سمت مرد قدم برداشت. دست لرزانش را به سمت جعبه دراز کرد اما دستانش توانی برای گرفتن جعبه نداشت. احتشام به جای مهران گفت: بذار زمین و بازش کن.

مرد جعبه را با اطاعت روی زمین گذاشت و دستش را به سمت در آن برد. صدای نفس های عمیق مهران را به سادگی می توانست بشنود.

دستش که به سمت در جعبه رفت، مهران خم شد. عقب زدش و با گشودن در جعبه تقریبا به عقب پرت شد. دستانش از حرکت ایستاد. احتشام و مرد همزمان به سمت جعبه خم شدند. صورت قرمز و کبود کودک درون جعبه و چشمان بسته اش چون پتکی روی سر مهران فرود آمده بود. رنگ صورت مهران هم چیزی از رنگ صورت جسد کودک درون جعبه نداشت.


موضوعات مرتبط: راند دوم ( ادامه رئیس کیه؟ )
برچسب‌ها: shahtut , وبلاگ اختصاصی shahtut , راند دوم , رمان راند دوم , راند دوم نوشته شاهتوت متدولوژی......
ما را در سایت متدولوژی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : methodologyo بازدید : 477 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 23:46